| نویسنده |
پیام |
|
|
# : 6 Jun 2008 14:04 | ویرایش بوسیله: ghaleye_tariki
قسمت اول http://www.avizoon.com/forum/2_64241_0.html
قسمت دوم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_0.html
قسمت سوم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_1.html
قسمت چهارم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_6.html
قسمت پنجم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_7.html
قسمت پنجم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_8.html
قسمت ششم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_11.html
قسمت هفتم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_13.html
قسمت هشنم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_15.html
قسمت نهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_20.html
قسمت دهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_26.html
قسمت یازدهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_28.html
قسمت دوازدهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_33.html
قسمت سیزدهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_36.html
قسمت چهاردهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_42.html
قسمت پانزدهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_47.html
قسمت شانزدهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_49.html#msg1432954
قسمت هفدهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_60.html#msg1442881
قسمت هجدهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_67.html
قسمت نوزدهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_76.html
قسمت بیستم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_89.html#msg1469267
قسمت بیست و یکم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_97.html#msg1474563
قسمت بیست و دوم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_99.html
قسمت بیست و سوم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_109.html قسمت بیست و چهارم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_123.html
قسمت بیست و پنجم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_134.html
قسمت بیست و ششم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_140.html
قسمت بیست و هفتم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_163.html#msg1541553
قسمت بیست و هشتم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_167.html
قسمت بیست و نهم http://www.avizoon.com/forum/2_64241_190.html قسمت سی ام http://www.avizoon.com/forum/2_64241_199.html#msg1587073
قسمت سی و یکم http://avizoon.com/forum/2_64241_219.html
نيما به مانی نگاه کرد با اينکه دو قلو بودن و خيلی اوقات احساسش رو درک ميکرد، اما خيلی جاها نميفهميدش. مانی خواب بود، خيلی راحت و چه ساده خوابيده بود. نيما احساس خوبی نداشت، چون حس ميکرد مادر پدر دارن مهمترين قضيه زندگی اونها رو بهشون تحميل ميکنن. مانی عين خيالش نبود، گاهاً به این همه بیخیالیش حسودی ميکرد. با خودش گفت درسته که مامان بابا و خاله و عمو دوقلو بودن و با هم ازدواج کردن، اما دليل نميشه اون و نينا، مانی و مينا هم با هم ازدواج کنن!! پوزخند زد، مسخره بود، حتی اسم هاشون هم مثل هم بود!! اونها از همون اول تو يک باغ بزرگ با خاله و عمو، و دو تا دخترشون ، نينا و مينا زندگی ميکردن. هميشه بهشون تلقين ميشد که برای هم هستن، و اين حس رو با مهارت بین اونها هم به وجود اورده بودن. تا جايی که معنی عشق با عادت اشتباه گرفته ميشد. اونها همه مهمونی ها رو ميتونستن برن، اما به شرطی که نيما با نينا باشه، مانی با مينا. بيرون که ميرفتن ميبايست با هم ميبودن،حتی یک سینما ساده. البته واقعاً هر دو خواهر، چيزی از زيبايی کم نداشتن، اما حس اينکه اين همه سال ماهرانه گول خوردن، حرصش رو در مياورد. مانی اصلاً تو قيد و بند اين چيزا نبود، يک بچه درس خون مثبت که سرش به کار خودش بود. از دوازده سالگی، الکی عينک ميگذاشت، همه بجه ها مسخره اش ميکردن، اما اون به اين مسئله افتخار ميکرد. در عوض مينا دختر تخسی بود، مثل خودش، بر عکس نينا که دختر آرومی بود. هميشه از اينکه مينا رو اذيت کنه، لذت ميبرد، اما نينا با همه خانميش، به نظرش کسل کننده مياومد. تو مهمونی بچه های دانشگاه هم بايد نينا رو ميبرد، و اين مسئله ای نبود که بر طبق ميلش باشه. مهمونی هفته پيش رو يادش اومد، هر کاری که اومد بکنه زير آبی بره، مامان فهميد، و نگذاشت تنها بره. بالاخره مجبور شد با نينا بره. خلقش حسابی تنگ شده بود. تو ماشين که نشسته بود، تصميم گرفت حرص نينا رو در بياره که خودش بگه ديگه باهاش نمياد. ضبط رو رو بلند ترين صدا گذاشت و با سرعت شروع کرد به رانندگی کردن، ميدونست که نينا از سرعت ميترسه و از صدای بلند سرسام ميگيره. فقط مونده بود چطور مهمونی ها رو با این همه سر و صدا دووم ميآره. آخه يکی نيست بگه تو که از اول تا آخر مهمونی يک جا ميشينی، مجبوری بيای؟ نميتونی بگی نميام؟! سرعتش که رفت بالا، ديد نينا چشماش رو بسته و محکم کناره های صندلی رو گرفته. لبخندی رو لباش اومد، هر لحظه منتظر بود که نينا يک اعتراضی بکنه تا جنجال راه بندازه، اما نينا هيچ چی نگفت. مطمئن بود اگه مينا بود، چهار تا بد و بيراه نثارش ميکرد، اما نينا ، بيش از حد صبور بود. اين فکر باعث شد خلقش تنگ تر بشه. به مهمونی که رسيد، کامران با کمال ادب به نينا سلام کرد و نيما رو به يه گوشه ای کشوند: عوضی اين تيکه رو از کجا تور کردی؟ در همين حين محمد امد زد پس کله اش: احمق آدم با همچين دافی ميآد اين همه هم اخم و تخم ميکنه؟ حقا که خارک..ده ای. هر کسی يه چيزی بارش ميکرد. کسی دردش رو نمیدونست. هيچکی نميفهميد که اون اين دختر لوند رو نميخواد، دلش ميخواد مثل اونها شيطونی کنه و با دختر های ديگه لاس بزنه، نه که مثل مرد های متأهل بشينه يه گوشه و هيچکی طرفش نياد. دلش ميخواست بترکونه، خل بازی در آره، با همه برقصه، اما متانت نينا هميشه مزاحم بود. حتی خود نينا هم پايه نبود که بزنن ، برقصن و حال کنن. مگه همش چند سالش بود؟ 19 سالگی سنی بود که ميخواست همه چيز رو تجربه کنه. تمام اون مهمونی مجبور شده بود بشينه و با حسرت بقيه رو نگاه کنه. يادش مياومد از بچگی هرموقع که با نينا بود، همه با لبخند تشويقش ميکردن. هميشه خاله و مامان سعی ميکردن بهشون راه های ابراز علاقه به طرف مقابل رو نشون بدن، و مطمئنشون ميکردن که با علاقه بين اونها موافق هستن. اما کسی پرسيده بود ازشون که اين علاقه اصلاً وجود داره؟! نينا کپی برابر اصل خاله بود، هر قدر که مامان خودش شيطون، باحال و تيز و باهوش بود، خاله متين، آروم و مطيع بود، هميشه اين مامان بود که کل خانواده رو رهبری ميکرد. خيلی از اين تيپ زن ها مثل خاله و نینا بدش مياومد، دلش ميخواست با طرف مقابلش کمی حتی کشمکش داشته باشه، دلش يه دختر مصمم و لجوج ميخواست، از اين همه مطيع بودن و ساکت بودن نينا، از اينکه هرگز رو حرف اون حرف نمياورد، خسته شده بود. این چیزی نبود که طبع شیطون و سرکش اون رو راصی کنه. بر عکس نينا، مينا با اينکه همش نيم ساعت از نينا کوچيکتر بود ، خيلی بچه تر و تخستر بود. اون هم از دست مانی حرص ميخورد، مانی اما مينا رو دوست داشت، حتی تو توهم این بود که عاشق مينا هست!! رو حرف مينا حرف نميزد، مينا هم تا ميتونست، ميچزوندش و ازش بيگاری ميکشيد. نيما هم از اين همه مظلوميت مانی حرص ميخورد و تلافيش رو سر مينا به نوعی در مياورد. ياد روزی افتاد که بالاخره با زرنگی، تونسته بود از زير زبون مادربزرگ ، با بدبختی. راجع به مامان و باباش حرف بکشه. روزی که فهمید تمام این مدت بازیجه دست اونها بوده...
|
|
|
ghaleye_tariki آقا من قاطی کردم.بالاخره بعد از 5بار خوندن فهمیدم که کی کیو میخواد... ببخشید دیگه آی کیوم پایینه... اما خوشم اومد... زود ادامه بذاریا
به كوروش چه خواهيم گفت؟forum/19_57882_0.html
|
|
|
سلام صبای عزیزم درود بر تو که بلاخره شروع کردی به جمع نویسندگان خوش آمدی . عالی بود بی تعارف هم شروعت هم تم داستانت تا آخر داستان همراهت هستم. خوشحالم که بلاخره این قفل شکست و به جمع ما پیوستی . بی صبرانه منتظر ادامه هستم.
شب تنهایی تو قاب آینه چهره ی مات دلم شکسته بود................دل خسته ای که بی حضور عشق همه ی پنجره ها رو بسته بود
|
|
|
|
|
ghaleye_tariki سلام.تبریکواسه تاپیک. راستش منم قاتی کردم.اسما خیلی شبیه به هم بودن
~~~بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم....همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم~~~
|
|
|
تاپیکت مبارک. جالبه......
پيروزی آن نيست که هرگز زمين نخوری، آنست که بعد از هر زمين خوردنی برخيزی
|
|
|
Quoting: asal_nanaz راستش منم قاتی کردم.اسما خیلی شبیه به هم بودن عسلی تو هم قاطی کردی؟دیدی چقدر دردناکه آدم قاطی کنه
به كوروش چه خواهيم گفت؟forum/19_57882_0.html
|
|
|
# : 6 Jun 2008 22:59 | ویرایش بوسیله: ghaleye_tariki
قسمت دوم
نيما هميشه با مادر بزرگ پدريش راحت تر بود. اوائل سر لجبازی با مامانش با مامان شيرين سعی ميکرد به مامان شیرین نزديکتر شه، چون مامان تقريباً ارتباط با مامان شيرين رو ممنوع کرده بود. اما هرچی میگذشت بیشتر عاشق شیرین میشد. مامان رويا ، مامان بزرگ مادريش زن خيلی مهربونی بود، هميشه بچه بودن براشون شيرينی و تنقلات خوشمزه درست ميکرد، اما اون هم مثل خاله، خيلی زن آروم و مطيعی بود. بعداً فهميد پريسا، مامانش، جديت و مديريتش رو به پدر خدا بيامرزش که نظامی بود رفته. اما مامان شيرين،زن مقتدر، جدی و دانايی بود.زمان خودش که همه سيکل يا ديپلم بودن، مامان شيرين ليسانس داشت. هميشه هم کتابی دستش بود و داشت ميخوند، اين اخلاقش اصلاً برای نيما جالب نبود، اما به روز بودن مامان بزرگش رو دوست داشت. اوائل سر لجبازی ميرفت پيش مامان شيرين، اما کم کم عاشق مامان بزرگش شد، ميدونست مامانی خيلی چيز ها ميدونه و اصولاً با اينکه جديتو مديريت عروسش رو تحسين ميکنه، اما خيلی جاها تاييدش نميکنه. اینم ميدونست مامان بزرگ، هرگز دروغ نميگه، اما اگه نخواد، عمراً حرفی بزنه. هرچی هم ميخواست علت اختلاف اين دو رو بدونه،مامان بزرگ حرف رو عوض ميکرد، تا اينکه يک دفعه که از دست اصرار های نيما عاصی شده بود گفت: ببين عزيز دلم، اينقدر اصرار نکن، چون من نميخوام که بگم و نميگم. فکر کنم تا حالا مامان بزرگت رو خوب شناخته باشی
نيما: آخه مامانی، چه ايرادی داره؟ خوب مگه چيه؟ هر بچه ای دوست داره از مامان باباش بدونه، هر بچه ای کنجکاو ميشه چرا مامانش و مامانيش،اونم مامانی به خوبی تو، با هم اينهمه کارد و پنيرن؟
شیرین: عزيز دلم، کی گفته ما کارد و پنيريم؟ فقط چندان مايل نيستيم با هم ارتباط داشته باشيم، همين. نيما: مامانی، مامانی گلم، تو که نميگی، اما من ميبينم مامان چطور تا اسم تو ميآد آتيشی ميشه، شايد تو نگی، اما وقت اسم مامان میاد لبهات رو جمع ميکنی، و سردی خاصی تو نگاهت مياد، نميتونی احساست رو پنهون کنی، لا اقل از من نميتونی.
شیرین از جاش پاشد، گفت مادر ميدونم قرمه سبزی دوست داری، گفتم رباب برات قرمه سبزی درست کنه، خودم هم برات لواشک درست کردم، ميدونم با اينکه عزيز دل مامانی بزرگ شده، هنوز هيچ چی اندازه لواشک خوشحالش نميکنه، تو راحت باش، من تا يک ربع نيم ساعت ديگه ميام.
مامانی چشمکی زد و رفت
نيما خيلی عصبانی بود، از اين دو زن لجوجتر از خودش، مامانش و مامان شيرين،هر کاری میکرد نميتونست حرف بيرون بکشه اما اين دفعه، هميشه نبود، بايد ميدونست. ديگه اين دفعه کوتاه نميامد. فکری تو ذهنش جرقه زد.ميدونست کار درستی نميکنه، اما اين تنها راه حل بود. ميدونست مامان بزرگش خاطراتش رو مينويسه، ميدونست کمدی تو اطاق مامان بزرگ هست ، که درش هميشه قفله، اما اينکه شیرین اون قفل رو کجا گذاشته؟ ، اين مسئله بود...
ميدونست مامان بزرگ نصف شب ها که همه خوابن، مينويسه، کلاً آدم کم خوابی بود در عين روراستی، آدم مرموزی بود. اصلاً خوشش نمياومد کسی وارد جزئيات زندگيش بشه
مامانی که امد، نيما با ذوق گفت مامانی مامانی، من امشب پيشت ميمونم.
شیرین با تعجب يک لنگه ابروش رو انداخت بالا، و گفت: مطمئنی مادر؟ آخه مادرت چی، اجازه ميده؟
.نيما: مامانی، من ديگه 19 سالمه، پسر بچه که نيستم، هرچند پسر بچه ها هم محدوديت مارو ندارن، ميگم شب خونه سهيل موندم، ديگه اونجا رو فکر نميکنم نينا رو بفرستن
نيما شکلکی در اورد که شيرين از خنده رودبر شد
نیما: اما اگه بگم اينجام، اولش که داد و بيداده، و شک نکن سر سه سوت، خانم بزرگ رو ميفرستن اينجا
شيرين: اصلاً خوشم نمياد راجع به نينا اينطور حرف بزنی، اون دختر خوبيه، منم خيلی دوستش دارم
نيما: بابا خسته شدم، خوبه، واسه مامانش، خانمه، واسه مامانش، به من چه؟ من به کی بايد بگم اين خانم با شخصيت رو د-و-س-ت ن-د-ا-ر-م !!!! نميدونم مامان چرا فکر ميکنه من عاشق نينا هستم، اصلاً انگار نميخواد واقعيت رو ببينه، حتی به من فرصت حرف زدنم نميده، آخه اين درسته؟ نميگم نينا دختر بديه، خيلی خانم و با شخصيته، اما من لیاقتش رو ندارم. دلم ميخواد اين خانم با شخصيت خواهرم باشه، نه عشق زندگيم، زوره؟! اصلاً نخوام عاشق باشم کيو بايد ببينم؟! بابا حالم از عشق و عاشقی بهم ميخوره، ميخوام مثل همه باشم، کدوم جوون 19 ساله رمئو ميشه که من بشم؟!
شیرین نگاه عميق ای بهش کرد و گفت مادر، الان عصبی هستی، بيا ناهارت رو بخور،اما قبلش يک ليوان آب خنک و چند نفس عميق، باشه مادر؟
نيما: بيا، اين هم شما، چرا هيچکی به من جواب نميده؟! مگه مامان بابا به زور ازدواج کردن ؟! خودشون تو جوونی عشق و حال خودشون رو کردن، به ما که رسيده، از 9 سالگی بايد نقش عاشق دلسوخته رو بازی کنيم، بسه ديگه، مانی چيزی نميگه، من که ميفهمم.
شیرین: نيما، ديگه نبينم اينطوری راجع به پدر مادرت حرف بزنی، قبول، من و پريسا مشکل ديرينه داريم، اما ما رابطه مون فرق ميکنه، شما مادر پسرين،
بعد با لحن شوخی گفت: از کی تاحالا کارد و پنير، مادر شوهر و عروس، با هم خوب شدن که ما دومی باشيم؟
نيما: مامانی، هرکيو گول بزنين من رو نميتونين، شما همچين آدمی نيستين که مادر شوهر بازی در آرین.همینطور که این سالها هرگز اینطوری نبودین.
شيرين اهی کشيد و گفت: نيما، کم کم داری خسته ام ميکنی، من که خوشحال ميشم بمونی، اما دلم نميخواد مادرت ناراضی باشه. جدا کردن مادر پسر، خيلی بد کاريه.
اين رو با سوز دلی گفت که نيما با همه بچگی و سر به هواييش، فهميد چقدر دلش شکسته پريد بوسش کرد و گفت: الهی قربونت بره اين نوه سيريشت، پس من چيم؟
بعد کمی دلقک بازی در اورد که شيرين رو خندوند، شيرين گفت بسه مادر، از دست تو وروجک، تا يه ربع ديگه بيا ناهار حاضره.
نيما لبخند زد، خيلی اين زن رو دوست داشت، از فکر کاری که ميخواست بکنه لحظه ای شرمنده شد، اما احساس ميکرد حقشه که بدونه. فقط بايد کارهاش رو ميکرد و منتظر شب ميموند، بعد از ظهر که مامانی نيم ساعت ميرفت راه پيمايی روزانش ميتونست کارش رو انجام بده، خيلی اضطراب داشت و خدا خدا ميکرد همه چی به خوبی پيش بره
|
|
|
# : 6 Jun 2008 23:22 | ویرایش بوسیله: ghaleye_tariki
Quoting: rahamatt آقا من قاطی کردم.بالاخره بعد از 5بار خوندن فهمیدم که کی کیو میخواد... ببخشید دیگه آی کیوم پایینه... اما خوشم اومد... زود ادامه بذاریا I Love Dj YAHEL
سلام رهای عزيزم ببخشيد کمی اسم ها شبيه هم بوده، اما مخصوصاً اين کار رو کردم راجع به بقيه اسم ها سعی ميکنم کمترين تشابه رو داشته باشه راجع به ادامه هم روی چشم
|
|
|
|
|
# : 6 Jun 2008 23:26 | ویرایش بوسیله: ghaleye_tariki
Quoting: shakiba56 سلام صبای عزیزم درود بر تو که بلاخره شروع کردی به جمع نویسندگان خوش آمدی . عالی بود بی تعارف هم شروعت هم تم داستانت تا آخر داستان همراهت هستم. خوشحالم که بلاخره این قفل شکست و به جمع ما پیوستی . بی صبرانه منتظر ادامه هستم.
سلام شکيبا جان از نقدت ممنونم و با اينکه قبول دارم خيلی سرت شلوغه، اين افتخار رو بده که داستان من رو بخونی و نظرات ارزشمندت رو بهم بگی به هر حال اولين داستانيه که مينويسم و کاملا بی تجربه ام بابت تبريک هم ممنون ميدونم به پای خيلی از نويسندگان مثل تو و رها نميرسم، اما سعی ميکنم داستان خوبی باشه
|
|
|
# : 6 Jun 2008 23:27 | ویرایش بوسیله: ghaleye_tariki
Quoting: asal_nanaz ghaleye_tariki سلام.تبریکواسه تاپیک. راستش منم قاتی کردم.اسما خیلی شبیه به هم بودن
باز هم شرمنده علتش زو هم به خودت گفتم هم به رهای عزیز
|