| نویسنده |
پیام |
|
|
# : 30 Jun 2008 14:03 | ویرایش بوسیله: elham55
تردید یا یقین با سلام به همه دوستان خوبم . اميدوارم بعد از خوندن رمانهاي من با نظرات و انتقادات شما عزيزان بتونم بهتر از گذشته بنويسم . منتظر نظراتتون هستم . الهام ]
قسمت اول : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_0.html#msg1408409 قسمت دوم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_1.html قسمت سوم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_3.html قسمت چهارم و پنجم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_4.html قسمت ششم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_5.html قسمت هفتم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_7.html قسمت هشتم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_8.html قسمت نهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_9.html قسمت دهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_11.html قسمت یازدهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_12.html قسمت دوازدهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_14.html قسمت سیزدهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_15.html قسمت چهاردهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_16.html قسمت پانزدهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_18.html قسمت شانزدهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_21.html#msg1454256 قسمت هفدهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_22.html#msg1455984 قسمت هيجدهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_24.html قسمت نوزدهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_26.html#msg1464346 قسمت بیستم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_28.html قسمت بیست و یکم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_30.htmll=http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_30.html #msg1472534 قسمت بیست و دوم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_32.html#msg1474290 قسمت بيست و سوم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_34.html قسمت بیست وچهاروبیست وپنجم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_35.html قسمت بیست و ششم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_39.html قسمت بیست و هفتم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_39.html قست بیست و هشتم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_41.html [url=http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_44.html] قسمت بیست و نهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_44.html[/url] قسمت سي ام : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_45.html قسمت سي و يكم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_48.html#msg1512116 قسمت سی و دوم http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_49.html قسمت سی و سوم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_50.html قسمت سی و چهارم http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_54.html قسمت سی و پنجم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_57.html قسمت سي و ششم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_62.html قسمت سي و هفتم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_63.html قسمت سی و هشتم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_66.html قسمت سی و نهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_67.html قسمت چهلم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_70.html قسمت چهل و یکم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_71.html قسمت چهل و دوم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_73.html قسمت چهل و سوم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_74.html قسمت چهل و چهارم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_76.html قسمت چهل و پنجم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_83.html قسمت چهل و ششم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_87.html قسمت چهل و هفتم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_92.html قسمت چهل و هشتم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_93.html
قسمت چهل و نهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_94.html قسمت پنجاهم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_95.html#msg1590238 قسمت پنجاه و یکم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_96.html قسمت پنجاه و دوم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_100.html قسمت پنجاه و سوم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_102.html قسمت پنجاه و چهارم : http://feshar.strangled.net/forum/2_65364_106.html (قسمت اول ) ترم دوم شروع شده بود و منو دوستم چند روزي بود كه خونه داشجويي رو راه انداخته بوديم و ديگه رفت و آمد نمي كرديم . بيتا تنها دوستم تو دانشگاه بود كه اواسط ترم يك باهاش آشنا شده بودم دختر خوب و مهربوني بود ولي خيلي باهم تفاوت داشتيم و همين باعث شده بود مامانم يكي از سرسختترين مخالفان روابط ما باشه پدرم مي گفت جوونه و شيطون وگرنه دليل ديگه اي نداره ولي خودم مي ديدم كه تو دانشگاه زياد شيطنت مي كرد همينكه ازش غافل مي شدم شروع مي كرد در عين حال ازم حساب مي برد . يه روز كه تازه ترم دو شروع شده بود رفتيم دانشگاه ولي استاد نيومد و چون دو روز هم كلاس نداشتيم تصميم گرفتيم برگرديم شهرمون با اتوبوس دو ساعتي مي شد و اطراف داشگاه خلوت بود چون هنوز بچه ها از شهرها شون نيومده بودند آروم آروم راه افتاديم سر جاده كه ديدم يه ماشين برامون نگهداشت من نگاهي از روي كنجكاوي به بيتا انداختم و ديدم رنگش عوض شد چند روزي بود بهش شك كرده بودم . ماشين درست جلوي پاي ما نگه داشت در باز شد و در كمال تعجب يكي از هم داشگاهيامون رو ديدم كه پياده شد . داشتم سكته مي كردم اول فكر كردم مزاحمه ولي از نگاههاي اون دوتا متوجه همه چيز شدم . دلم مي خواست بيتا رو خفه كنم بهش گفته بودم هر غلطي خواست بيرون داشگاه بدون من . ولي انگار برنامه ريزي شده بود . فرشيد رو يكي دوبار موقع ثبت نام فقط تو دانشگاه ديده بودم . بيتا نگاهي بمن كرد و گفت : معرفي مي كنم آقاي فرشيد بيات و ايشون هم دوستم مهرانه . تو دلم بهش گفتم خفه شو احمق . از رفتار فرشيد فهميدم كه پسر با ادب و فهميده اي هست و وقتي تعارف كرد كه تا يه جايي مارو مي رسونه بدون هيچ حرفي با عصبانيت سوار شد. وارد ماشين كه شدم ديدم از ادب دوره كه قيافه بگيرم . آروم گفتم : سلام . سينا بدون هيچ حركت اضافه اي : سلام خانم . كاملا اونا رو زير نظر داشتم . مخصوصا سينارو . فهميده بودن جاي حرف زدن نيست . بيتا كه جرات نمي كرد حركت بيجايي بكنه چه برسه حرف بزنه . سينا با سرعت رانندگي ميكرد . فرشيد به طرف ما برگشت و گفت : ميدونيد مهرانه خانم بزاريد راستشو بگم اين نقشه ي من بود . توروخدا به بيتا كاري نداشته باشين . من كه معرفي شدم . اما اين پسرخاله ي گل ما كه شما اولين باره ايشون رو مي بنيد – ولي اون چند بار كه با من اومد دانشگاه شمارو زير نظر داشت – اسمش سينا ست و شغل آزاد داره .چند باري اومده اينجا به ما سر بزنه كه تو دانشگاه شمارو ديد و آره ديگه . ولي كسي جرات نداشت اينو به شما بگه . امروز اومده بود خودش بگه بخاطر اينكه كتك نخوره اين نقشه رو كشيديم . من هاج و واج مونده بودم چي بگم . يعني حرفي براي گفتن نداشتم . در مقابل يه كار انجام شده . نمي دونم چطور شد يه لحظه از توي آينه نگاهم به نگاه سينا خورد . از خجالت سريع مسير نگاه رو عوض كردم . دلم لرزيد . چشمم سياهي رفت و يه لحظه ترس همه وجودم رو گرفت . كم كم داشتيم از شهر بيرون مي رفتيم و وارد جاده اصلي مي شديم . كه يه كم به خودم مسلط شده و يخام كمكم داشتن آب مس شدند . گفتم : خوب حالا كجا مي ريم . فرشيد در حاليكه برگشته بود : هر جا شما بريد ما مي رسونيمتون . ( تو دلم گفتم آره جون خودتون ) گفتم : ما مي رفتيم خونه . بيتا مثل اينكه يادش رفته بود چه گندي زده : مهرانه مگه قرار نبود بريم ... يه نگاه تندي بهش كردم و گفتم : خوب . فرشيد با همون لحن آروم و مودب : مهرانه خانم . خواهش مي كنم . اجازه مي دين من حرف بزنم . يه جورايي خجالت كشيدم واحساس كردم نبايدتند حرف مي زدم . سرمو انداختم پايين و گفتم : خواهش مي كنم بفرمائيد . فرشيد ادامه داد : اگه اجازه بدين امشب شام در خدمتتون باشيم بعد ما مي رسونيمتون . سنگيني نگاه سينا رو احساس كردم اومدم بيرون نگاه كنم كه ديدم داره از آينه بغل بهم نگاه مي كنه همينكه نگاهم بهش خورد يه چشمك زد كه دنيام و زيرو رو كرد . هيچ حرفي نزدم دلم آشوب بود و نگران بودم اومدم بگم نه سينا همينطور كه از توي آينه جلو نگام ميكرد گفت : فرشيد خان مگه نمي دوني سكوت نشانه رضاست . ديگه چيزي نگفتم و سينا گاز ماشينو گرفت . هنوز گيج و مات مونده بودم دلم مي خواست از اون محيط فرار كنم از چيزي كه مي ترسيدم سرم اومده بود تو اون سرماي بهمن ماه گر گرفته بودم و شيشه ماشين رو كشيده بودم پايين . ولي احساسم پابندم كرده بود نگاههاي سينا منو براي اولين بار عاشق كرده بود كه كاش هيچگاه نكرده بود .هنوز بعد از سالها اون نگاه دلم رو مي لرزونه . من تو حال خودم نبودم كه فرشيد و بيتا شروع به گفتن جك وحرفهاي خنده دار كرده بودند گاهي لبخندي مي زدم ولي تو جمع نبودم كه صداي سينا منو وارد جمع كرد : حالا من يه جك مي گم . دلم تكون خورد و ناخودآگاه چشم از آينه برنمي داشتم اون هم با خيال راحت آينه رو روي صورت من تنظيم كرد و فقط به من نگاه مي كرد . سرعتش واقعا زياد بود ديگه از ترس به حرف اومد : ببخشيد فكر نمي كنيد سرعتتون زياده . سينا با خنده اي از روي شيطنت : چشم خانمم . شما هم فكر نمي كنين خيلي گرمه ؟ ( تو دلم گفتم چه پررو خانمم يه دهن كجي هم كردم تا شايد يه كم آروم بشم ) فرشيد رو به سينا : مي خواي جامون رو عوض كنيم . سينا : چه عجب يادت افتاد . تازه فكر كنم جوش آورده . ( تو دلم گفتم آخه تو اين هواي سرد ماشين جوش مياره ) فرشيد : خوب بزن كنار يه نگاهي بكن . سينا ماشين رو زد كنار و پياده شد . چند ثانيه اي بعد فرشيد هم پياده شد . ديگه نمي تونستم به بيتا چيزي بگم چون حال و روزم معلوم بود . بيتا خنده اي كرد : مهرانه ناراحت شدي ؟ بايد اين اتفاق برات مي افتاد به خدا سينا پسر خوبيه . يه كم جابجا شد دستش رو انداخت گردن من بوسم كرد و : دلم نمي خواد از دستم ناراحت باشي ؟ نگاهي بهش كردم : نه مهم نيست ديگه كار از اين حرفها گذشت . بيتا خوشحال بود : تو بهترين دوست مني . اميدوارم جمع 4 تايي خوبي داشته باشيم .فقط جون مادرت اينقدر اخم نكن . در همين حرفها در پشت باز شد و فرشيد با خنده اي موقر : مهرانه خانم سينا كارتون داره . نگاهي به بيتا كردم با يه خنده معني دار و موفق آميز سرش رو تكون داد اول اون پياده شد بعد من صداي قلبم رو مي شنيدم انگار پاهام حس نداشت حركت كنم سنگين قدم بر ميداشتم با اونهمه سردي هوا داشتم آتيش مي گرفتم . كاپوت ماشين بالا بود رفتم روبروي سينا ايستادم سرم پايين بود دستش رو گذاشت زير چونم سرمو بالا گرفت زل زد به منو گفت : عشق من چرا اينقدر اخمو و گرفته هست ؟ هيچي نگفتم و نگاهم به لاين مخالف جاده بود هيچ ماشيني رد نميشد انگار همه چيز دست به دست هم داده بود دوباره صداي آروم سينا تو گوشم پيچيد : تو رو خدا به من نگاه كن ازت خواهش مي كنم . از نگاهش مي ترسيدم چون تمام وجودم رو متحول كرده بود ولي اينبار به خواسته ي اون چشم تو چشم شدم واي خدايا مرد روياهام يه صورت سبزه كه دو تا چشم مشكي با مژه هاي پرپشت و ابروهاي پيوندي مشكي كه واقعا زيبا بود موهاي از فرق باز شده اي كه كاملا آرايش شده بود زيبايي اونو چند برابر مي كرد قدش از من بلند تر بود يه شلوار جين خيلي خوشگل با يه پيرهن سفيد كه خطهايي آبي داشت و كاپشن پفكي رنگي كه پوشيده بود زيبايشو تكميل كرده بود خدايي چيزي كم نداشت . نگاهش تمام وجودم رو تكون داد و عاشقم كرد . بازم صداي سينا : نمي خواي هيچي بگي ؟ پيش خودم گفتم نبايد متوجه بشه كه ... ولي مي دونستم كه قافيه رو باختم . خودمو جمع و جور كردم : مثلا چي ؟ سينا هر دو دستش رو انداخته بود گردنم و روبروم ايستاده بود پيشونيش رو چسبوند به پيشوني من : مثلا كه منو لايق عشق خودت مي دوني ؟ عشق من . نمي دونستم چي بگم كه ادامه داد : مهرانه دوستت دارم باور كن . تو كه عاشق كس ديگه اي نيستي ؟ تو رو خدا بگو بهم بگو كه دلت مال كسي نيست . با اين حرف اون احساس كردم ضعف شديدي تمام وجودم رو گرفت و لرزه اي به تنم افتاد .سينا : چيه سردت شد بيا بريم تو ماشين دستم رو گرفت تو دستش و رفت و در ماشين رو بام بازكرد سوار شدم بعد خودشم كنارم جا گرفت و همينطور دستم رو محكم گرفته بود . فرشيد هم يه لبخند زد و راه افتاد . واقعا بچه هاي با ادب و آرومي بودند حتي شوخي هاشون مودبانه بود . ولي چقدر باهم فرق داشتمد فرشيد كوتاه و سفيد و بلوند بود . سينا سرش رو گذاشته بود رو شونه منو زير گوشم حرف مي زد برام گفت كه فوق ديپلمه ويه مغازه بوتيك تو يكي از پاساژهاي معروف تهران داره دو تا خواهر داره باباش كارمند سفارته مادرش خونه داره اگه باهاش كار داشتم و خونه زنگ زدم مورد نداره حتي با باباش مي تونم صحبت كنم و .... ولي انگار كر شده بود م هر چي رو دو بار ازش مي پرسيدم چي؟ سينا هر كاري مي كرد كه من بهش توجه كنم لحظه اي دستمو رها نمي كرد و ازم جدا نمي شد . اون شب مثل برق گذشت و من گيج و مات بودم انگار طلسم شدم و تو يه دنياي ديگه بودم . فقط ديدم كه تو رختخوابم و از سر درد يه مسكن خوردم و تا صبح خوابيدم .به اميد اينكه صبح كه بيدار شدم اين اتفاقها فقط يه خواب بوده باشه . _ ادامه دارد _
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال ... با که گویم که درین پرده چه ها می بینم
|
|
|
Quoting: elham55 تردید یا یقین
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
با سلام به همه دوستان خوبم . اميدوارم بعد از خوندن رمانهاي من با نظرات و انتقادات شما عزيزان بتونم بهتر از گذشته بنويسم . منتظر نظراتتون هستم . الهام (قسمت اول ) ترم دوم شروع شده بود و منو دوستم چند روزي بود كه خونه داشجويي رو راه انداخته بوديم و ديگه رفت و آمد نمي كرديم . بيتا تنها دوستم تو دانشگاه بود كه اواسط ترم يك باهاش آشنا شده بودم دختر خوب و مهربوني بود ولي خيلي باهم تفاوت داشتيم و همين باعث شده بود مامانم يكي از سرسختترين مخالفان روابط ما باشه پدرم مي گفت جوونه و شيطون وگرنه دليل ديگه اي نداره ولي خودم مي ديدم كه تو دانشگاه زياد شيطنت مي كرد همينكه ازش غافل مي شدم شروع مي كرد در عين حال ازم حساب مي برد . يه روز كه تازه ترم دو شروع شده بود رفتيم دانشگاه ولي استاد نيومد و چون دو روز هم كلاس نداشتيم تصميم گرفتيم برگرديم شهرمون با اتوبوس دو ساعتي مي شد و اطراف داشگاه خلوت بود چون هنوز بچه ها از شهرها شون نيومده بودند آروم آروم راه افتاديم سر جاده كه ديدم يه ماشين برامون نگهداشت من نگاهي از روي كنجكاوي به بيتا انداختم و ديدم رنگش عوض شد چند روزي بود بهش شك كرده بودم . ماشين درست جلوي پاي ما نگه داشت در باز شد و در كمال تعجب يكي از هم داشگاهيامون رو ديدم كه پياده شد . داشتم سكته مي كردم اول فكر كردم مزاحمه ولي از نگاههاي اون دوتا متوجه همه چيز شدم . دلم مي خواست بيتا رو خفه كنم بهش گفته بودم هر غلطي خواست بيرون داشگاه بدون من . ولي انگار برنامه ريزي شده بود . فرشيد رو يكي دوبار موقع ثبت نام فقط تو دانشگاه ديده بودم . بيتا نگاهي بمن كرد و گفت : معرفي مي كنم آقاي فرشيد بيات و ايشون هم دوستم مهرانه . تو دلم بهش گفتم خفه شو احمق . از رفتار فرشيد فهميدم كه پسر با ادب و فهميده اي هست و وقتي تعارف كرد كه تا يه جايي مارو مي رسونه بدون هيچ حرفي با عصبانيت سوار شد. وارد ماشين كه شدم ديدم از ادب دوره كه قيافه بگيرم . آروم گفتم : سلام . سينا بدون هيچ حركت اضافه اي : سلام خانم . كاملا اونا رو زير نظر داشتم . مخصوصا سينارو . فهميده بودن جاي حرف زدن نيست . بيتا كه جرات نمي كرد حركت بيجايي بكنه چه برسه حرف بزنه . سينا با سرعت رانندگي ميكرد . فرشيد به طرف ما برگشت و گفت : ميدونيد مهرانه خانم بزاريد راستشو بگم اين نقشه ي من بود . توروخدا به بيتا كاري نداشته باشين . من كه معرفي شدم . اما اين پسرخاله ي گل ما كه شما اولين باره ايشون رو مي بنيد – ولي اون چند بار كه با من اومد دانشگاه شمارو زير نظر داشت – اسمش سينا ست و شغل آزاد داره .چند باري اومده اينجا به ما سر بزنه كه تو دانشگاه شمارو ديد و آره ديگه . ولي كسي جرات نداشت اينو به شما بگه . امروز اومده بود خودش بگه بخاطر اينكه كتك نخوره اين نقشه رو كشيديم . من هاج و واج مونده بودم چي بگم . يعني حرفي براي گفتن نداشتم . در مقابل يه كار انجام شده . نمي دونم چطور شد يه لحظه از توي آينه نگاهم به نگاه سينا خورد . از خجالت سريع مسير نگاه رو عوض كردم . دلم لرزيد . چشمم سياهي رفت و يه لحظه ترس همه وجودم رو گرفت . كم كم داشتيم از شهر بيرون مي رفتيم و وارد جاده اصلي مي شديم . كه يه كم به خودم مسلط شده و يخام كمكم داشتن آب مس شدند . گفتم : خوب حالا كجا مي ريم . فرشيد در حاليكه برگشته بود : هر جا شما بريد ما مي رسونيمتون . ( تو دلم گفتم آره جون خودتون ) گفتم : ما مي رفتيم خونه . بيتا مثل اينكه يادش رفته بود چه گندي زده : مهرانه مگه قرار نبود بريم ... يه نگاه تندي بهش كردم و گفتم : خوب . فرشيد با همون لحن آروم و مودب : مهرانه خانم . خواهش مي كنم . اجازه مي دين من حرف بزنم . يه جورايي خجالت كشيدم واحساس كردم نبايدتند حرف مي زدم . سرمو انداختم پايين و گفتم : خواهش مي كنم بفرمائيد . فرشيد ادامه داد : اگه اجازه بدين امشب شام در خدمتتون باشيم بعد ما مي رسونيمتون . سنگيني نگاه سينا رو احساس كردم اومدم بيرون نگاه كنم كه ديدم داره از آينه بغل بهم نگاه مي كنه همينكه نگاهم بهش خورد يه چشمك زد كه دنيام و زيرو رو كرد . هيچ حرفي نزدم دلم آشوب بود و نگران بودم اومدم بگم نه سينا همينطور كه از توي آينه جلو نگام ميكرد گفت : فرشيد خان مگه نمي دوني سكوت نشانه رضاست . ديگه چيزي نگفتم و سينا گاز ماشينو گرفت . هنوز گيج و مات مونده بودم دلم مي خواست از اون محيط فرار كنم از چيزي كه مي ترسيدم سرم اومده بود تو اون سرماي بهمن ماه گر گرفته بودم و شيشه ماشين رو كشيده بودم پايين . ولي احساسم پابندم كرده بود نگاههاي سينا منو براي اولين بار عاشق كرده بود كه كاش هيچگاه نكرده بود .هنوز بعد از سالها اون نگاه دلم رو مي لرزونه . من تو حال خودم نبودم كه فرشيد و بيتا شروع به گفتن جك وحرفهاي خنده دار كرده بودند گاهي لبخندي مي زدم ولي تو جمع نبودم كه صداي سينا منو وارد جمع كرد : حالا من يه جك مي گم . دلم تكون خورد و ناخودآگاه چشم از آينه برنمي داشتم اون هم با خيال راحت آينه رو روي صورت من تنظيم كرد و فقط به من نگاه مي كرد . سرعتش واقعا زياد بود ديگه از ترس به حرف اومد : ببخشيد فكر نمي كنيد سرعتتون زياده . سينا با خنده اي از روي شيطنت : چشم خانمم . شما هم فكر نمي كنين خيلي گرمه ؟ ( تو دلم گفتم چه پررو خانمم يه دهن كجي هم كردم تا شايد يه كم آروم بشم ) فرشيد رو به سينا : مي خواي جامون رو عوض كنيم . سينا : چه عجب يادت افتاد . تازه فكر كنم جوش آورده . ( تو دلم گفتم آخه تو اين هواي سرد ماشين جوش مياره ) فرشيد : خوب بزن كنار يه نگاهي بكن . سينا ماشين رو زد كنار و پياده شد . چند ثانيه اي بعد فرشيد هم پياده شد . ديگه نمي تونستم به بيتا چيزي بگم چون حال و روزم معلوم بود . بيتا خنده اي كرد : مهرانه ناراحت شدي ؟ بايد اين اتفاق برات مي افتاد به خدا سينا پسر خوبيه . يه كم جابجا شد دستش رو انداخت گردن من بوسم كرد و : دلم نمي خواد از دستم ناراحت باشي ؟ نگاهي بهش كردم : نه مهم نيست ديگه كار از اين حرفها گذشت . بيتا خوشحال بود : تو بهترين دوست مني . اميدوارم جمع 4 تايي خوبي داشته باشيم .فقط جون مادرت اينقدر اخم نكن . در همين حرفها در پشت باز شد و فرشيد با خنده اي موقر : مهرانه خانم سينا كارتون داره . نگاهي به بيتا كردم با يه خنده معني دار و موفق آميز سرش رو تكون داد اول اون پياده شد بعد من صداي قلبم رو مي شنيدم انگار پاهام حس نداشت حركت كنم سنگين قدم بر ميداشتم با اونهمه سردي هوا داشتم آتيش مي گرفتم . كاپوت ماشين بالا بود رفتم روبروي سينا ايستادم سرم پايين بود دستش رو گذاشت زير چونم سرمو بالا گرفت زل زد به منو گفت : عشق من چرا اينقدر اخمو و گرفته هست ؟ هيچي نگفتم و نگاهم به لاين مخالف جاده بود هيچ ماشيني رد نميشد انگار همه چيز دست به دست هم داده بود دوباره صداي آروم سينا تو گوشم پيچيد : تو رو خدا به من نگاه كن ازت خواهش مي كنم . از نگاهش مي ترسيدم چون تمام وجودم رو متحول كرده بود ولي اينبار به خواسته ي اون چشم تو چشم شدم واي خدايا مرد روياهام يه صورت سبزه كه دو تا چشم مشكي با مژه هاي پرپشت و ابروهاي پيوندي مشكي كه واقعا زيبا بود موهاي از فرق باز شده اي كه كاملا آرايش شده بود زيبايي اونو چند برابر مي كرد قدش از من بلند تر بود يه شلوار جين خيلي خوشگل با يه پيرهن سفيد كه خطهايي آبي داشت و كاپشن پفكي رنگي كه پوشيده بود زيبايشو تكميل كرده بود خدايي چيزي كم نداشت . نگاهش تمام وجودم رو تكون داد و عاشقم كرد . بازم صداي سينا : نمي خواي هيچي بگي ؟ پيش خودم گفتم نبايد متوجه بشه كه ... ولي مي دونستم كه قافيه رو باختم . خودمو جمع و جور كردم : مثلا چي ؟ سينا هر دو دستش رو انداخته بود گردنم و روبروم ايستاده بود پيشونيش رو چسبوند به پيشوني من : مثلا كه منو لايق عشق خودت مي دوني ؟ عشق من . نمي دونستم چي بگم كه ادامه داد : مهرانه دوستت دارم باور كن . تو كه عاشق كس ديگه اي نيستي ؟ تو رو خدا بگو بهم بگو كه دلت مال كسي نيست . با اين حرف اون احساس كردم ضعف شديدي تمام وجودم رو گرفت و لرزه اي به تنم افتاد .سينا : چيه سردت شد بيا بريم تو ماشين دستم رو گرفت تو دستش و رفت و در ماشين رو بام بازكرد سوار شدم بعد خودشم كنارم جا گرفت و همينطور دستم رو محكم گرفته بود . فرشيد هم يه لبخند زد و راه افتاد . واقعا بچه هاي با ادب و آرومي بودند حتي شوخي هاشون مودبانه بود . ولي چقدر باهم فرق داشتمد فرشيد كوتاه و سفيد و بلوند بود . سينا سرش رو گذاشته بود رو شونه منو زير گوشم حرف مي زد برام گفت كه فوق ديپلمه ويه مغازه بوتيك تو يكي از پاساژهاي معروف تهران داره دو تا خواهر داره باباش كارمند سفارته مادرش خونه داره اگه باهاش كار داشتم و خونه زنگ زدم مورد نداره حتي با باباش مي تونم صحبت كنم و .... ولي انگار كر شده بود م هر چي رو دو بار ازش مي پرسيدم چي؟ سينا هر كاري مي كرد كه من بهش توجه كنم لحظه اي دستمو رها نمي كرد و ازم جدا نمي شد . اون شب مثل برق گذشت و من گيج و مات بودم انگار طلسم شدم و تو يه دنياي ديگه بودم . فقط ديدم كه تو رختخوابم و از سر درد يه مسكن خوردم و تا صبح خوابيدم .به اميد اينكه صبح كه بيدار شدم اين اتفاقها فقط يه خواب بوده باشه . _ ادامه دارد _
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال ... با که گویم که درین پرده چه ها می بینم
|
|
|
|
|
elham55
به به .. سلام .. الهام خانم مبارکه !!
Quoting: elham55 (قسمت اول ) هنوز نخوندم ... اما معلومه که خوبه
موفق باشید
SACRIFICE خانم .. من میخواستم اول باشمااا ... نمیزارین دیگه ...
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
elham55
الهام خانم .. تا من قسمت اول رو میخونم .. شما ادامه اش رو بزارید .. که وقتم تلف نشه
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
الهام خانم بابت داستان جدیدت تبریک میگم.موفق باشی
وقتی عشقت تنهات گذاشت,نگران خودت نباش که بعد از او چه کار کنی, شرمنده دلت باش که بهت اطمینان کرد
|
|
|
Quoting: elham55 قسمت اول )
خوندم ... جالب بود ... اما فکر نمیکنید ، خيلي يه دفعه اي مهرانه ، عاشق شد و خيلي سريع ، باب عشق و عاشقي باز شد ؟!
منتظر ادامه هستيم .. الهام خانم
migren_tomor چه طوري برادر؟ خوش ميگذره
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
Quoting: Azarin_Bal الهام خانم .. تا من قسمت اول رو میخونم .. شما ادامه اش رو بزارید .. که وقتم تلف نشه قابل توجه خوانندگان محترم تاپیک آذرین (چت عشق دروغ) وقتتونو تلف می کنید
الهام خانم میگیم حالا خوبه تردید و یقین هم ایمش هست حرف نزده بوسه و ماچه و بغل سر روشونه و ............. عجبا مرحبا به این همه پیشرفتتتتتتتتت
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
|
|
elham55 سلام الهام جان. تبریک واسه تاپیک.. خوب بود فقط زود با هم صمیمی شدین فکر کنم.... اگه طریقه آشنا شدنتون ساده تر بود به نظرم قابل درک تر میشد. البته این نظر شخصی منه منتظر قسمت بعد هستم
~~~بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم....همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم~~~
|
|
|
سلام الهام خانم عزیز خوشحال شدم که تصمیم گرفتی رمان هات رو بذاری ... نوشتنت که خیلی خوب بود اما به قول بچه ها چه سریع عاشقونه شد ! .... منتظر بقیه اش هستیم ... راستی از محمد چه خبر؟
ای تماشایی ترین مخلوق خاکی در زمین , آسمانی میشوم وقتی نگاهت میکنم!!
|