| نویسنده |
پیام |
|
|
# : 5 Aug 2008 11:10 | ویرایش بوسیله: ghazal_masti
قسمت اول
قسمت دوم (صفحه ی ششم)
قسمت سوم (صفحه ی نه)
قسمت چهارم (صفحه ی یازده)
قسمت پنجم (صفحه ی چهارده)
قسمت ششم (صفحه ی هجده)
قسمت هفتم (صفحه ی بیست و دو)
قسمت هشتم (صفحه ی بیست و هفت)
قسمت نهم (صفحه ی سی و سه)
قسمت دهم (صفحه ی سی و هفت)
قسمت یازدهم (صفحه ی چهل و شش)
قسمت دوازدهم (صفحه ی پنجاه و سه)
قسمت سیزدهم (صفحه ی پنجاه و شش)
قسمت چهاردهم (صفحه ی شصت و چهار)
قسمت پانزدهم (صفحه ی هفتادو یک)
قسمت شانزدهم (صفحه ی هفتادوچهار)
قسمت هفدهم (صفحه ی هفتادونه)
قسمت هجدهم (صفحه ی هشتادوسه)
قسمت نونزدهم (صفحه ی نودو سه)
قسمت بیستم (صفحه ی نودو پنج)
قسمت بیست و یکم (صفحه ی صدودو)
قسمت بیست و دوم (صفحه ی صدوهفت)
قسمت بیست و سوم (صفحه ی صدو شانزده)
قسمت بیست و چهارم (صفحه ی صدوبیست و هفت)
قسمت بیست و پنجم (صفحه ی صدو پنجاه و پنج)
قسمت بیست و ششم (صفحه ی صدو هفتادو هفت)
قسمت بیست و هفتم (صفحه ی دویست و بیست و چهار)
قسمت بیست و هشتم (صفحه ی دویست و شصت)
قسمت بیست و نهم (صفحه ی سیصدوسی و یک)
قسمت سی ام (صفحه ی چهارصدو پنج)
قسمت سی و یکم (صفحه ی چهارصدوسی و نه)
قسمت سی و دوم (صفحه ی چهارصدوهشتادودو)
قسمت سی و سوم(صفحه ی پانصدوبیست و چهار)
قسمت سی و چهارم (صفحه ی پانصدو شصت و پنج)
قسمت سی و پنجم (صفحه ی ششصدو پانزده)
قسمت سی و ششم (صفحه ی ششصدوبیست و دو)
قسمت سی و هفتم (صفحه ی ششصدوچهل وچهار)
قسمت سی و هشتم (صفحه ی ششصدوهفتاد)
قسمت سی و نهم (صفحه ی هفتصد و بیست و شش)
قسمت اول با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی میز دراز کردم.مقنعه مو کمی کشیدم عقب.عجیب هوس چای کرده بودم اما وقتی سر فلاسک رو توی فنجونم گرفتم فقط دو قطره چایی توی لیوان ریخت.با دلخوری رو به مریم کردم: میمردی تهش یکمی واسه من نگه میداشتی؟تو و فرح و یگانه...حالا اگه راست میگی برو از بخششون چایی بیار اگه دادند بهت....تازه تو که میدونی کتری برقیمون خرابه..... یکریز داشتم غر میزدم که مریم بی هیچ حرفی(چون اخلاق سگ منو میدونست )دستهاشو بالا گرفت: خیل خب بابا چه خبرته تسلیم تقصیر من بود الان میرم ازشون آبجوش میگیرم.... نذاشتم حرفشو ادامه بده: لابد سه ساعت دیگه میای تو بری اونجا می ایستی حرف زدن -فعلا که کاری نداریم تو بخش و در حالیکه فلاسک به بغل به سمت در میرفت اضافه کرد: -خبری شد زنگ بزن سریع میام....... وقتی مریم رفت به ساعتم نگاه کردم.تازه ده شب بود و تا صبح زمان زیادی داشتیم.بعد از دو هفته مرخصی امشب اولین شبکاریم بود.از سر شب بدو بدو داشتیم .بعد از چند ساعت سرپا بودن الان وقت کرده بودم کمی خستگی در کنم.پاهامو از روی میز آوردم پایین.جورابامو درآوردم و دوباره گذاشتم روی میز.با لذت دستهامو از دوطرف باز کردم و به بدنم کش و قوس دادم.خیالم راحت بود که کسی این موقع توی بخش نمیاد حتی سوپروایزر چون همین یه ربع پیش توی بخش بود.میدونستم مریم به این زودیها برنمیگرده برای همین عضلات بدنم رو شل کردم چشمهامو بستم وزیر لب زمزمه کردم: یک شب از دست کسی باده ای خواهم خورد که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد با من از هست به بود با من از نور به تاریکی از شعله به دود با من از آوا تا خاموشی دورتر شاید تا عمق فراموشی راه خواهد پیمود راه خواهد پیمود......... -کی قراره با شما بیاد راهپیمایی؟ بند دلم پاره شد.آنچنان از جا پریدم که بند ساعتم به میز گرفت.از دستم دراومد و صدای خردشدن شیشه شو شنیدم.بی اعتنا به ساعت به روبروم خیره شدم.دو چشم تیره و عمیق با گستاخی نگاهم میکرد. _شما اینجا چی کار میکنید این وقت شب؟کی بهتون اجازه داده این موقع بیاید بالا؟ بدون اینکه جوابمو بده مثل اینکه نمایش مفرحی رو نگاه میکنه لبخند زد.از خنده ش بی نهایت عصبی شدم: چیز خنده داری دیدی؟یالا بیرون از بخش تا مجبور نشدم به نگهبانی زنگ بزنم.... این بار کاملا بلند خندید و با صدایی گرم و مردونه جوابمو داد: واقعا نمایش تک نفره به این زیبایی ندیده بودم...میتونم بپرسم از کجا فارغ التحصیل شدید؟کارتون حرف نداره به خصوص وقتی پاهاتون رو میز باشه و چشمهاتونم بسته.......و باز پرصدا خندید.از عصبانیت گر گرفتم: نه ...مثل اینکه خیلی دوست داری اون روی منو بالا بیاری..... با پررویی جواب داد: آره........خیلی... و به چشمانم خیره شد.سرمو زیر انداختم و در حالیکه گوشی تلفن رو برمیداشتم گفتم: خیل خب خودت خواستی... دست برد و گوشی رو قطع کرد. -اه....فکر کنم به جای فامیل مریض خودت مریض باشی.... -بعیدم نیست -خیلی پررویی -اینم بعید نیست و باز خندید.حسابی داشت کفرم درمیومد ولی نمیدونم چرا واهمه داشتم توی چشمهاش نگاه کنم... باشه ...من کوتاه میام.....بگو اسم مریضت چیه تا بگم در چه حاله ولی گفته باشم اجازه نمیدم این موقع ببینیش...... -من مریضی ندارم... -پس واقعا خودت مریضی که این وقت شب اینجایی...... سرشو به یک طرف خم کرد.لبهاشو جمع کرد: گفتم که.... تازه مرضم واگیرداره.......و با لحن مسخره ای اضافه کرد:خطرناکه حسن...... و باز خندید.بی اختیار فریاد زدم: -بیرون........بیرون......... با انگشتم در بخش رو نشون میدادم و میگفتم بیرون.ولی اون بی توجه به من میخندیدواز اینکه منو به این درجه از عصبانیت رسونده بود لذت میبرد.دوباره دستمو به سمت تلفن دراز کردم که صدای مریم رو شنیدم: چه خبرته شفق چرا داد میزنی؟ با دیدن مرد جوونی که هنوز با گستاخی به من خیره مونده بود دست و پاشو گم کرد: سلام آقای دکتر....خسته نباشید مگه شما هنوز نرفتید خونه؟ آقای دکتر؟!!!!!!!!!!!! متعجب به اون و مریم خیره شدم.چشمهاشو از من دزدید و در حالیکه به سمت مریم برمیگشت گفت: داشتم میرفتم خواستم قبل از رفتنم مطمئن شم به وجودم نیازی نیست .........و در حالیکه نیم نگاهی به من میانداخت ادامه داد: که البته فهمیدم خودم مریضم...و باز به من خیره شد. مریم که متوجه ی حرفش نشده بود با خنده گفت: خدا نکنه هیچوقت مریض شید... -حالا که هستم طبق معاینه ی دوستتون... دهنم به زور باز شد: من.......من نمیدونستم که شما....... -مهم نیست خانم...؟ با من و من جواب دادم: -صبوری.... با خنده جواب داد: چه بهتون هم میاد. سرمو زیر انداختم و ناخنمو کف دستم فرو کردم.این عادتی بود که از بچگی داشتم.هر وقت عصبانی میشدم این کار بهم آرامش میداد. -خب من میرم دیگه.... فقط با مریم خداحافظی کردو رفت.با ناراحتی خودمو روی صندلی انداختم و با عصبانیت به مریم رو کردم: چرا به من نگفتی دکتر جدید اومده؟ -اولا که تو مرخصی بودی بعدشم امروز اینقدر سرمون شلوغ بود که وقت نشد بگم... -حالا چند وقت اومده؟ -یکهفته... -اه پس چرا من ندیدم اسمشو پای پرونده ی مریضها؟ -چون فقط یک مریض داشته اونم من چکش کردم... -مگه کشیکش بود اومد بالا؟ -نه....ولی مطبش همین بغله...چسبیده به بیمارستان....واسه همین اومد سر زد.ولی خداییش شفق از وقتی اومده خیلی ها تو نخشند به خصوص خانم دکتر پناهی... اخمهامو تو هم کردم: ایش نه خیلی تحفه ست(ولی خودمم ته دلم میدونستم دارم بی انصافی میکنم) -اوهو خیلی خوش تیپه که ولی به چشم شما که خواستگارایی مثل دکتر رهبر دارید نمیاد..... دکتر رهبر مدیر بیمارستان خصوصی بود که من توش کار میکردم.یکماه از کار کردنم نمیگذشت که توسط سرپرستار بخشی که من توش بودم ازم خواستگاری کرده بود ولی من جواب رد داده بودم چون حالا حالاها خیال نداشتم خودمو درگیر اینجور مسایل کنم.برای خودم خوش بودم و زندگی مجردی خودمو داشتم .از زندگیم هم کاملا راضی بودم و نیازی به تغییر درش نمیدیدم. -اوهوی کجایی؟اسم خواستگار اومد رفتی تو هپروت؟یا تو فکر شب زفافی؟ خندیدم: باشه به موقعش خدمت تو میرسم...فعلا تو فکر اینم چطوری حال این آقای دکتر رو جا بیارم که بعد از این کسی رو غافلگیر نکنه... -بپا اون حال تورو نگیره.... درحالیکه چشمهامو رو هم میذاشتم گفتم: خواهیم دید.........
وفادار تو بودم تا نفس بود دریغا همنشینت خارو خس بود
|
|
|
اینم تاپیک جدید به خاطر ساکریفیس
وفادار تو بودم تا نفس بود دریغا همنشینت خارو خس بود
|
|
|
Quoting: ghazal_masti اینم تاپیک جدید به خاطر ساکریفیس ذوق مرگ شدم من
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
|
|
ghazal_masti
مستی خیلی گلی تبریک
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
Quoting: SACRIFICE مستی خیلی گلی تبریک مرسی عزیزم..شما بیشتر
Quoting: SACRIFICE ذوق مرگ شدم من الهی.....خدا نکنه
حالا هی بگو ادامه...ادامه.....
ماک
وفادار تو بودم تا نفس بود دریغا همنشینت خارو خس بود
|
|
|
جرجیس بدو
وفادار تو بودم تا نفس بود دریغا همنشینت خارو خس بود
|
|
|
مستی خیلی عالی بود واقعاَ گل کاشتی
چی شد این ادامه...................
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
Quoting: ghazal_masti الهی.....خدا نکنه بالاخره الهی ....... یا خدا نکنه
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
|
|
Quoting: ghazal_masti جرجیس بدو مشترک موردنظر مفقود است.......
زندگی رو باختی دل من ... مردمو شناختی دل من !! ~~~~~~ ( تو چه بی صدا شکستی دل من !!!!!)
|
|
|
# : 5 Aug 2008 12:35 | ویرایش بوسیله: joker_2006
سلام همشهری.منو که یادت میاد.نه؟ هوز داستان قبلیت رو نخوندم.سیو میکنم میخونم.بعدش نظر میدم.البته اینجا هم همراهتم. فعلا با اجازه.
میگویند...دوستی یک حادثه است و جدایی یک قانون...پس بیا حادثه ساز باشیم و قانون شکن...
|